نقاشی پیرمرد
میخواهم از اولین دیدارمان سخن بگویم. آن موقعها تازه شروع کرده بودم به تنهایی سفر کردن در کافههای شهر. دفتر کوچک و قلمم تنها چیزی و…
ادامه مطلبمیخواهم از اولین دیدارمان سخن بگویم. آن موقعها تازه شروع کرده بودم به تنهایی سفر کردن در کافههای شهر. دفتر کوچک و قلمم تنها چیزی و…
ادامه مطلبصدای تیک تاک ساعت، ردِپای انسانها را در خود محو میکند. این روزها کمتر نامی از بزرگان قرن چهارده و پانزده مانده. مردم تنها نامشان را و…
ادامه مطلبنمیدانم چرا درد دارم. شاید دیگر باید عادت کرده باشیم. عادت کرده باشیم که هر بار هرآنچه دوست داریم و آرزوهایمان را خرد کنند و بپرسند: «چرا ناراحتی؟!» و…
ادامه مطلبیادش بخیر! انگار همین دیروز بود که کل روز رو لحظهشماری میکردیم تا سر یه زمان مشخصی بشینیم پای تلویزیون و باب اسفنجی رو ببینیم. چقدر و…
ادامه مطلبچند وقتیست که ذهنم بدجوری بلوکه شده است! آنقدر حرف زدم، گوش ندادم، نوشتم و نخواندم که حس میکنم توان و فکرم تمام شده است. فقط دوست دارم و…
ادامه مطلبکودکان با شاخه گلی شاد میشوند و با یک بستی حال دلشان عوض میشود. کودکان با دیدن برنامهٔ کودکی تمام دغدغههایشان را فراموش میکنند و…
ادامه مطلبصف تلهکابین خیلی شلوغ بود. تقریبا مثل همیشه. تو اون گرمای تابستون واقعا نمیشد تحملش کرد. آب معدنی رو هم تا ته تموم کرده بودیم. حالا و…
ادامه مطلبتا حالا به این فکر کردی که چرا تو این دنیایی؟ اصلا هدف خدا از آفریدن ما آدمها و این دنیا چی بوده؟ بدون شک تو آفرینش ما یه هدفی بوده و…
ادامه مطلبدستش را با عصبانیت بر روی میز کوبید و گفت: «یعنی چه که شکایتم پذیرفته نیست؟!» کارمند سرش را در میان دستانش گرفت و گفت: «خب داری حرف و…
ادامه مطلبزندگی، بوم نقاشیای است که متعلق به شماست و با هر قلم و رنگی که دوست داشته باشید، میتوانید نقش و رنگهای آن را رسم کنید. در اینجا ما و…
ادامه مطلب