صف تلهکابین خیلی شلوغ بود. تقریبا مثل همیشه. تو اون گرمای تابستون واقعا نمیشد تحملش کرد. آب معدنی رو هم تا ته تموم کرده بودیم. و حالا وارد چندمین ساعتی میشدیم که بابا برای بار دو هزارم میگه: «چیزی تا تموم شدن صف نمونده!» ولی من میدونم که خیلی مونده!
اون وسطا از دور یه چیپسفروشی رو دیدم. نه چیپس چیتوز و مزمز، از اون فنریا که دلت رو با خودش میبره! خلاصه که دهن آب افتاد و تن بر پای بابا. صف هم همین الان داشت وارد ساختمون میشد. با این حال در آخر کار خودمو کردم. چند تا سیخ چیپس فنری گرفتیم و دویدیم سمت صف.

نصف چیپسها رو من خوردم و یکمیش هم رسید به بقیه اعضای خانواده! مثل همیشه «ترکیده(!)» خطاب شدم و بعدشم با اینکه میدونستم دارن نصیحتم میکنن، با نیش باز پریدم جلوی صف خانواده.
هنوزم آب معدنی نداشتیم. چیپسها کمکم داشت به دهنم زهر میشد. با دلیل اینکه اون بالا چایی و آب میفروشن قانع شدم تا ادامه صف رو بریم و کمتر غر و نق بزنم؛ اما خب میدونستم تا برسیم اون بالا دهنم طعم زهر هلاهل میگیره.
یه نیم ساعت دیگه اینطوری گذشت و یکم گپ زدیم تا اینکه رسیدیم دم تلهکابین. بلیطها رو دیدن و سوارمون کردن. بعدشم مثل همیشه یه تلنگر خیلی بزرگ اون اول حرکتش خورد و منم مثل همیشه ترسیدم.
تلهکابین رفت توی مسیر و کلی حرف زدیم و خندیدیم. مثل همیشه بخش زیادی از دلیل اون خنده من بودم. نه اینکه با نمک باشما؛ ولی معمولا سوژه خوبیم!
یه بخشایی از مسیر هم از طبیعت سرسبز و بِکر اونجا فیلم گرفتم. رامسر واقعا قشنگ بود. گویا اون ته مسیر هم میرسید به یه بام که کل رامسر ازش پیدا بود. کلاً این اتفاق فرصت خیلی خوبی بود. توی ویلا هوا خیلی دَم داشت و شرجی بود. کرمهای نچسب سیاه هم زیاد بودن اونجا. خیلی بدم میومد ازشون.
ولی اینجا اصلاً یه حال دیگهای داشت؛ بین آسمون و زمین. تلهکابینه لق هم میزد. قشنگ جونتو گذاشته بودی کف دستت.
بالاخره تله کابین از هزارتا کوه و درخت گذشت تا رسید به ایستگاه پایانی. دوباره اون تهش یه تلنگر حسابی خورد و ایستاد. پیاده شدیم و رفتیم به طرف بام.
یه میلیاردتا پله داشت! یاد اون صحنهٔ پاندای کونگفوکار افتادم که از پلههای کاخ جنگجوی اژدها بالا میرفت تا تایلانگ رو پیدا کنه و باهاش بجنگه! یادمه با اون دوبله قشنگش میگفت: «از دست این پلهها!»
اون وسطا بازم کلی درخت و سرسبزی وجود داشت. کلی دکه هم بود. هوا هم خیلی خوب بود؛ پس رفتیم یکم نشستیم. چایی و خوراکی هم از دکهها گرفتیم. چایی رو میخوردیم و همزمان به دوروبر نگاه میکردیم. واقعا خیلی لذتبخش بود.
دل کندن از اونجا کار خیلی سختی بود. جا خشک کرده بودیم و نمیخواستیم بلند شیم؛ ولی بخاطر بام دیگه پا شدیم رفتیم.
حتی پلههاش سبز بود! نه اینکه رنگشون کرده باشن. اونا درون طبیعت بودن. تازه پر از درخت هم بود. هرکدوم از درختها چند دهساله و قدیمی بودن و یه ریشه خیلی بزرگ و قوی داشتن که وقتی میدیدیشون برق از سرت میپرید.

خلاصه که همینطور پیش رفتیم تا بالاخره رسیدیم به بام رامسر. مثل یه پشت بومی بود که بهجای خونهٔ همسایهها و کوچه، یه تیکه از بهشت دنیا رو به تصویر میکشید.
رفتم دم نردههاش ایستادم و مثل همیشه از ارتفاع ترسیدم. کلاً اگه یه ارتفاع بلندی جلوی پام باشه و یه نرده جلوی من رو گرفته باشه، از گرفتن نرده توی دستام میترسم. هر لحظه به این فکر میکنم که این نردهها کنده میشه و از یه ارتفاع بلند پرت میشم پایین و به فجیعترین شکل ممکن میمیرم!
یکم اومدم عقبتر تا ترسم از بین بره. خیره شدم به ابرای روی کوهها. منظره بینظیری بود. هوای اینجا از پایین بام هم فوقالعادهتر بود. قشنگ با دیدن اون منظره و تنفس توی اونجا، یه ۱۰ سالی به عمرت اضافه میشد. و خب راستش تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر اومدن این راه به سختیاش میارزید.
هوا کمکم داشت سرد میشد و آسمون هم بخاطر عصر و ابری شدن هوا تاریک میشد. بعدم آرومآروم بارون گرفت و ما هم همینطوری داشتیم اینور و اونور بام میچرخیدیم. کلی عکس قشنگ هم گرفتیم.
همین وسطا، یه گروه موسیقی اومدن روی بام. سه تا پیرمرد بودن که سازهای قدیمی میزدن. شروع کردن به زدن یه موسیقی سنتی قشنگ. ما و چند نفر دیگه هم تماشا میکردیم. یسری هم فیلم و عکس میگرفتن.
بارون هم دیگه شروع شده بود. کاپشنم رو کشیدم روی سرم و مثل لاکپشت رفتم توی لاکم و فقط یه زاویه دید کوچیک روبه بیرون داشتم. خیلی این حالت رو دوست دارم. مخصوصا وقتی هوا سرد باشه و بارون بیاد.
یاد آهنگ بارون شجریان افتادم و با خودم همون یه تیکش که هی تکرار میشد و میگفت: «ببار ای بارون ببار!» رو میخوندم. باعث میشد بهتر بتونم با فضای اطرافم اُخت بگیرم. یکی صدای موسیقی و یکی هم بارونی که میبارید.

یکم گذشت تا اینکه مردم روی بام خیلی زیاد شدن و حسابی جمع شدن دور و بر گروه موسیقی. یهو همین وسط یکی دو نفر شروع کردن به رقصیدن و بقیه رو هم تشویق کردن به این کار. بعدشم آرومآروم پیر، جوون، بچه و هر رده سنی که بگی دور هم جمع شده بودن و زیر این بارون رگباری بزن و بکوب راه انداخته بودن.
واقعاً تابهحال شاهد چنین چیزی نبودم. ما خیره شده بودیم و با حیرت داشتیم تماشا میکردیم. حس و حال خیلی خوبی داشت وقتی که میدیدی مردم در سختترین شرایط هم میتونن همهچیز رو فراموش کنن و در کنار هم بدون هیچ مشکلی برقصن و شاد باشن.
انقدر بارون بدجور میبارید که تلهکابینها رو بسته بودن که مبادا مشکلی پیش نیاد. بنابراین دیگه همه جمع شده بودن توی بام. نزدیک یک ساعت هم بود که اینجا جشن و سرور و پایکوبی بود! ولی دیگه کمکم داشت جَوِش میخوابید.

یکم گذشت و یسری به پیرمردایی که توی گروه موسیقی بودن برای زحماتشون پول دادن و رقص و پایکوبی هم تموم شد. همه دیگه خسته و کوفته شده بودن.
خلاصه که دیگه رفتیم پایین از بام و توی یه صف فوقالعاده طولانی گیر کردیم و بعد از چند ساعت گیرکردن توی ازدحام جمعیت، بالاخره نزدیکای شب تلهکابینها راه افتادن و بارون هم قطع شد و ما هم تونستیم برگردیم.
اون روز و تمام اتفاقاتش تموم شدن و یکی دو روز بعدشم از رامسر رفتیم. از این که بگذریم، میرسیم به امروز…
امروز که من موندم و حسرت تجربه یه روز دیگه مثل اون روز و اینکه چرا بیشتر از لحظاتم لذت نبردم. چون الان دیگه نمیتونم پاهام رو بیرون از خونه بذارم و باید بشینم پای اخبار و نگاهم به جملۀ «هر ۳ دقیقه یک نفر بر اثر فلانی میمیرد!» بیوفته.
این چیزا هم میگذره و روزای تازهای برمیگرده؛ ولی از بابت دو چیز نگرانم. یکی اینکه دیگه نتونم اون آدم قبلی باشم و اون روزای قبلی رو ببینم و دو اینکه میترسم بازم حسرت یه روز دیگه رو بخورم و بازم بنویسمش تا آبی باشه روی آتیش…
گاهی سادهترین چیزها، سرشار از عشقی هستند که وقتی از دستشان میدهیم، دوست داریم از قلبمان سرشارشان کنیم.
دوست اسمارتینی!
- نظرت درباره داستان «بام شادی» چی بود؟
- توی این روزها حسرت چی رو میخوری؟
- نظرت راجب مطالب داستانی اسمارتین چیه؟ اگه ایده جالبی توی ذهن داری به ما بگو تا اجراییش کنیم!
- پیشنهاد یا انتقادی داری؟ حتما برای ما توی نظرات بنویس، ما همشو میخونیم!
- به نویسندگی علاقه داری و میخوای نوشتن را تجربه کنی؟ به بخش ارسال مطلب برو و نوشته خوبت را برای ما ارسال کن. ما هم اون رو با اسم خودت منتشر میکنیم!
بیشتر بخوانید:
فقط انجامش بده! – سهیل کوهی اصفهانی
شکایتت پذیرفته نیست! – آتنا مهرانفر
جرأت یا حقیقت؟! – سید متین فقهی
نقاشی را جدی بگیریم! – سیده سدنا موسوی
[…] بام شادی – روایت یک حسرت […]