در روزگاران قدیم، رودی بود پرآب، پرخروش. بیهراس حرکت میکرد. هیچ چیز نمیتوانست جلوی حرکت او را بگیرد. او زیبا بود و شفاف. پروانه هم از دیدن خود در آن شرمنده میشد. هر زمینی آرزو داشت که برای یکبار هم که شده، او بر آنان بجهد و حرکت کند. او نه مغرور بود و نه متواضع، زندگی خود را زیر ذرهبین گذاشته بود و به طی کردن آن میپرداخت.
او خوشحال بود. انگار که عصاره زندگی در درونش جریان داشت. همه رودها آرزو داشتند که مثل او باشند. او تکمیل بود، هیچ چیزی کم نداشت. زندگی هم زیبا بود و قشنگ، پس هر روز بهتر از دیروز به حرکت خود ادامه داد.
با تمام این احوالات اما، او یک رود تازه بود و در دوران تثبیت شدهای قرار نداشت. هیجانات زیادی در او وجود داشت و دنبال بهانهای بود تا آنها را دنبال کند.
گذشت و گذشت تا اینکه یک روز در میان زمین اصلی و همیشگیاش، شکستگی بزرگی به وجود آمده بود و یک راه تازه باز شده بود.
او هم منتظر یک فرصت تازه برای وارد شدن به راهی تازه در زندگیاش بود. پس بدون فکر کردن، سریعا راه خود را تغییر داد و وارد آن زمین جدید شد.
در راه با خودش فکر کرد:
«الان من وارد یک زمین تازه میشوم. و بنظر راه جالبی است. همچنین این اتفاق میتواند زندگیام را تازهتر و نو کند. امیدوارم همه چیز خوب پیش برود.»
به آرامی در حال حرکت بود. عادت نداشت به این زمین تازه. زمین بسیار بدبو، ناهموار و کثیف بود و این شرایط را بدتر میکرد. حس میکرد که تصمیم اشتباهی گرفته است، ولی هیچ راه دیگری وجود نداشت.
تصمیم گرفت بر زمین بخروشد و حرکتی جانانه بزند، درست همانند قبل. آنقدرها هم بد نبود، ولی درد میکشید و از درون میسوخت. زیباییهایش در حال از بین رفتن بودند و توانش داشت از دست میرفت.
رفت و رفت. چند وقتی گذشت. اوضاع مثل قبل نبود. او دیگر تکمیل نبود. هنوز هم امید داشت، ولی فایدهاش مشخص نبود.
زمین کمی صاف شده بود. بوی زمین هم برایش عادی شده بود و کثافتها درون او غرق شده بودند. وضع بهتر از قبل بنظر میآمد، ولی در همین حین، در دوردست چشمان رود، سنگی دیده میشد. سنگ میتوانست راه او را به سمت یک آبشار باز کند. ولی این تنها اتفاق ممکن نبود و تنها چیزی بود که به ذهن رود رسید. پس به امید همین اتفاق، با تمام قدرت خروشید و خود را برای شکستن سنگ آماده کرد.
رود و سنگ روبروی یکدیگر بودند. فقط کمی دیگر مانده بود تا با هم برخورد کنند. رود آخرین فشار ممکن را به خود داد و با تمام توان خود را به سنگ کوبید. سنگ کمی ترک خورد، ولی شکسته نشد. رود دیگر نمیتوانست حرکت کند. از درد میخواست بمیرد. سنگ، سخت و بزرگ بود. چندین ترک و شکستگی داشت، ولی هنوز سالم بود.
رود گفت:
«هیچوقت فکرش را نمیکردم که به همین راحتی نابود شوم. من دیگر هیچ امیدی ندارم. احتمالا این سنگ قاتل چندین رود دیگر هم هست. رودهایی که مثل من وارد این راه مسخره شدند و بعد از دیدن سنگ، به امید شکستن آن شتافتند و در آخر شکست خوردند. حالا باید چکار کنم؟»
هیچ راهی نبود. پس همانجا ماند. مدت زیادی گریست و فکر کرد. سیاه و بد بو شده بود. لجنها درون او میغلتیدند. دیگر هیچ پروانهای به سراغ او نمیآمد. رودها به او میخندیدند. ذهن و دلش هم سیاه شده بودند.
به مرور، بخش زیادی از او جذب خاک شد و بخش زیادی هم از او تبخیر شد. او خشک شد و از بین رفت.
موضوع موردنظر من برای این داستان، روابط ما انسانها بود. ما معمولا رود هستیم و در زمین زندگی حرکت میکنیم.
حالا برای مثال رود داستان رو میتونیم یک فردی که تازه به دوران نوجوانی رسیده تصور کنیم. اتفاقای خیلی زیادی داره دور و برش صورت میگیره، ولی زندگی خودش هنوز وارد فاز اشتباهی نشده، با این حال جای پاش هم سفت و سخت نشده.
حالا که وضعیتش روی هواست، ممکنه به شکل ناخودآگاه یا آگاه با آدمای نابجا همراستا بشه و بخاطر هیجاناتی که داره، دست به بدترین کارها بزنه و کل عمرش رو تلف کنه. چون نوجوانی میتونه بخش بزرگی از آینده ما رو بسازه و تاثیرات زیادی روی اون بذاره.
در ادامه هم به جایی برسه که دیگه هیچ راه فراری نباشه. توی چنین وضعیتی مثل رود داستان ما، تمام تلاش خودش رو میکنه، ولی دیگه وارد راهی شده که هر کاری هم انجام بده نمیتونه ازش جدا شه.
به مرور آدمای کثیف دور و برش بیشتر میشن و اون هم تبدیل به آدمی کثیفتر میشه. مثل زمانی که رود ما پر از لجن شده بود. و در آخر، به پایان خط یا همون سنگ میرسه و به فجیعترین شکل ممکن از دست میره.
البته که همیشه اینطور نیست و خیلی وقتا اگه ماهی رو از آب بگیری تازس، ولی همیشه باید بدترین حالت رو در نظر گرفت تا بدونیم داریم چه کار اشتباهی انجام میدیم.
دوست اسمارتینی
- نظرت درباره داستان «رود و سنگ» چی بود؟ برداشتت چی بود؟
- نظرت راجب این سبک مطالب چیه؟ اگه ایده جالبی توی ذهن داری به ما بگو تا اجراییش کنیم!
- پیشنهاد یا انتقادی داری؟ حتما برای ما توی نظرات بنویس، ما همشو میخونیم!
- به نویسندگی علاقه داری و میخوای نوشتن را تجربه کنی؟ به بخش ارسال مطلب برو و نوشته خوبت را برای ما ارسال کن. ما هم اون رو با اسم خودت منتشر میکنیم!
- راستی یادت نره توی خبرنامه اسمارتین هم ثبت نام کنی و هر هفته ایمیلای باحال دریافت کنی (:
بیشتر بخوانید:
داستان چیست و چه ارتباطی با زندگی واقعی ما دارد؟ – رامتین شاهینی نژاد
مهم نیست! – آتنا مهرانفر
موارد لازم برای نویسنده شدن – قسمت دهم (پایانی) – رامتین شاهینی نژاد
صد سال بعد – قسمت دوم – مرضیه زارع