میخواهم از اولین دیدارمان سخن بگویم. آن موقعها تازه شروع کرده بودم به تنهایی سفر کردن در کافههای شهر. دفتر کوچک و قلمم تنها چیزی بودند که همیشه همراهیم میکردند. ساعتها در دِنجترین جای کافه مینشستم و از مردم و احساساتشان که هرکدام در چهرهاشان محصور بود، نقاشی میکشیدم.
مدتی بود که هر هفته پیرمردی در صفحههای دفترچهام حضور داشت. در زمان مشخصی به کافه میآمد و در زمان مشخصی هم خارج میشد. همیشه تنها بود؛ اما دو چای سفارش میداد و فقط یک چای را صرف میکرد.
سه هفتهای بود که او را زیر نظر داشتم تا اینکه تصمیم گرفتم هم کلامش شوم. آن روز هوا بارانی بود و پالتویی قهوهای به تن داشت. چترش را بست و دوباره دو چای سفارش داد. دو دل بودم.

از چه صحبت کنم؟ یعنی او در انتظار کسی است؟
اصلاً چرا او برای من یک معمای حل نشده است؟!
به هر حال بلند شدم و با نقاشیهایی که از او کشیده بودم به سمت میزش رفتم. کمی خجالت میکشیدم؛ اما دیدن آن پیرمرد – آن هم هر روز در این کافه (!) – بهنظرم معمای عجیبی است.
– «سلام پدر جان!»
[سرش را بلند کرد و لبخندی عمیق بر روی صورتش نشست.]+ «سلام دخترم. مشکلی پیش اومده؟!»
فهميدم که انگار چهرۀ خندان او، خودش نقاشی زنده است!

– «مدتی میشه که شما رو اینجا میبینم و از چهرۀ شما نقاشی میکشم.»
[یکی از نقاشیها را به او دادم.]
در چشمانش برقی هویدا بود.
+ «چه نقاشی زیبایی!»
نمی دانستم پرسیدن این سوال وارد شدن به حریم اوست یا نه؛ اما پرسیدم:
– «چرا شما همیشه تنهایی توی این کافه میشینید و دو چای سفارش میدید؟! متأسفم اما هر دفعه که شما رو میکشیدم این سؤال رو از خودم میکردم.
البته حق میدم جوابی ندید؛ چون حرف من غیر محترمانه بود».
میدانستم که بسیار بیادبانه سؤال کردهام؛ به همین خاطر عرق شرم بر روی پیشانیام نمایان شد!
+«همسر من دو سالی هست که عمرش رو داده به شما. هر هفته زمانی رو مشخص میکردیم تا به این کافه بیایم و مثل شما جوانکها همدیگه رو توی این کافه ببینیم. اومدن به این کافه من رو یاد اون میاندازه.»

با خودم فکر کردم که پس هر هفته در اینجا بوی عشق کافه را پر میکرده است!
+ «همسر من نقاش ماهری بود؛ اما دو سال هست که نقاشی از من وجود نداره.
وقتی شما رو دیدم که نقاشی میکشی، هر هفته به اینجا اومدم به امید اینکه از من اثری خلق کنی و حالا این باارزش ترین چیز برای من هست تا خاطرهام رو با مریم خانم زنده نگهدارم!»
بلند شد و از من تشکر کرد.
چای را هم به من داد و گفت:
+ «اون صدات رو میشنوه و ازت ممنونه؛ چون تو دوباره برای من زندش کردی.
خداحافظ!»
و در کمال ناباوری رفت!

عشق چه بود که ناگهان چشمانش را در روشنایی غرق کرد؟ چه بود که بعد از دو سال، همچنان روشنای وجودش بود؟
عشقی که هرچند دیگر خبری جدید از او به دست نمیرسید؛ اما لحظات را دوباره زنده میکرد…
دوست اسمارتینی!
- چرا عشق قویترین داروی زندگیه؟
- نظرت دربارۀ داستان و دلنوشتههای اسمارتین چیه؟ اگه ایدهٔ جالبی توی ذهن داری به ما بگو تا اجراییش کنیم!
- پیشنهاد یا انتقادی داری؟ حتما برای ما توی نظرات بنویس، ما همشو میخونیم!
- به نویسندگی علاقه داری و میخوای نوشتن رو تجربه کنی؟ به بخش ارسال مطلب برو و نوشته خوبت را برای ما ارسال کن. ما هم اون رو با اسم خودت منتشر میکنیم!
بیشتر بخوانید:
ساعتی که مرا در جریان خود غرق کرد… – آتنا مهرانفر
دلبستگی به رویا… – سید متین فقهی
این سال نو خودت هم نو شو! – آتنا مهرانفر
نوروز ۱۴۰۰ مبارک! – اسمارتین رسانه کودک و نوجوان