دوست من!
اي دوست من!
آنچه از من میبینی، در اصل من نيستم.
دوست من!
این ظاهرم لباسی است، كه از نخهای تساهل، با دقت بافته شدهاست تا مرا از دخالتهای بیجای تو و تو را از عقایدِ من محافظت كند.
و اما زیر این لباس…
آن ذات بزرگ و پنهان، كه او را «من» میخوانمش، راز ناشناخته ايست،
كه در اعماق وجودم جای دارد و كسی جز من آن را درك نتواند كرد.
و در آنجا برای هميشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.
میثاق حقیقی در اسمارتین
دوست من!
نمیخواهم تمام سخنان و كردارم را باور كنی.
زيرا سخنان من پژواکِ انديشههای تو و كردارم نيز، سايههای آرزوهای تو است!
دوست من!
اگر بگويي باد به سوی مشرق میورزد، فی الفور تاییدت میکنم، كه آري! به سوی مشرق میوزد.
زيرا نمیخواهم بفهمی که اندیشهی من دریایی است.
در حالیكه بادها، تار و پود فرسودهی افكار قديمیات را از هم گسيخته و آن را متلاشی كرده و ديگر نمیتوانی افكار عميق مرا، كه بر درياها در حال اهتزاز است، درک كنی.
من هم نمیخواهم تو آن را دريابی!
زيرا دوست دارم در دريا، به تنهایی سير كنم.

دوست من!
چون خورشيدِ روزِ تو، طلوع كند، تاريكیِ شبِ من فرا میرسد.
با اينحال از پشتِ حجابِ شب، دربارهی پرتوهای طلايیِ خورشيد با تو سخن میگويم.
«هنگام ظهر، بر قلهی كوهها و بر فرازِ تپهها به رقص در میآيد؛ از ظلمات و تاريكی درهها و دشتها خبر میدهد».
در اين باره با تو سخن خواهم گفت!
زيرا تو نمیتوانی سرودهای شبانهام را بشنوی.
و ردِ مرا در ميان ستارگان نمیبينی.
و چه خوب است كه نمیشنوی و نمیبينی.
زيرا دوست دارم در تنهایی، شب زندهداری كنم.

دوست من!
وقتی تو به آسمانت صعود میكنی، من به سوی دوزخِ خود سرازير میشوم.
و با اينكه درهای صعب العبور، میان ما را سد کردهاست، يکديگر را صدا میزنيم و ديگری را دوست خطاب میكنيم.

من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببينی.
زيرا شعلههايش چشمانت را میسوزاند و دودِ آن بينیِ تو را میآزارد.
من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببينی.
و بهتر است كه من در دوزخِ خود، تنها باشم.
دوست من!
تو میگويی: حقيقت و پاكدامنی و زيبايی را، سخت دوست میداری.
به خاطر تو میگويم:
شايسته است كه انسان چنين صفاتی را دوست بدارد.
حال آنکه در دل، به عشقِ تو میخندم و خندهی خود را كتمان میکنم.
من میخواهم تنها بخندم.
دوست من!
تو انسانی درخورِ ستايش، هوشيار و فرزانه هستی.
تو يک انسانِ كاملی.
اما من!
ديوانهای بيش نيستم.
كه از عالم عجيب و غريب تو، دورم.
من ديوانگیِ خود را از تو پنهان میكنم.
من میخواهم در عالم جنون نيز، تنها باشم.
ای انسانِ عاقلِ هوشيار!
تو دوستِ من نيستی!
چگونه تو را قانع کنم که این تفاوت ها را درک کنی؟
راهِ من، راهِ تو نيست.
اما باهم راه میرویم!
دست در دست…
بودن کنار هم همان لبخند است. انسان ها به دور از اختلافی کنار هم میخندند و چقدر آن خنده آزادی و توازن را نشان میدهد…
سیده سدنا موسوی _ همه با همیم
بازنویسی ترجمه ی “دوست من”
“جبران خلیل جبران”
“پیامبر و دیوانه“
سلام خانم بیاتی.
دم شما گرم واقعا عالی بود.
سلام
بسیار متشکرم از نظرت
رشته ای برگردنم افکنده دوست
می کِشد هرجا که خاطر خواهِ اوست
به امید روزی که دوست حقیقی رو پیدا کنیم، اون موقع میفهمیم که این دوست فقط برای ما منفعت داره، اونم منفعتی که بینهایت و پایان ناپذیره
نمیدونم چرا هیچوقت نشده حداقل همون روز اول این احساسِ “تو دوست من نیستی” رو بهش نداشته باشم
یکم ذهنیتم رو تغییر داد کامنتتون.
عارفانه است چیزی که گفتین؟
چون روح انسان کمال گراست و دوستی ها و عشق های زمینی نمیتونن این خواسته درونی رو ارضا کنن، درواقع عشق زمینی مقدمه ایه برای رسیدن به عشق واقعی، اگه کسی به عشق واقعی برسه دیگه همه عشق های دیگه براش کم اهمیت میشه، البته باید خیلی دنبالش گشت، نمونش عشق مادر به فرزند و یا فرزند به مادر که از قوی ترین و عالیترین جلوه های عشقه
وقتی بدونیم کسی هست که بی نهاهیت بار بیشتر از مادر مارو دوست داره، خب حتما ماهم اونو دوست داریم و میخوایم بهش برسیم، این در وجود همه هست و همه بدنبالشن ولی همه بهش دست پیدا نمیکنن، این همون هدف خلقت ماست یعنی عشق
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنّا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرونست طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کو بتأیید نظر حلّ معمّا میکرد
دیدمش خرّم و خندان قدح باده بدست واندران آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم گفت آنروز که این گنبد مینا میکرد
بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبدهٔ خویش که میکرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روحالقدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست گفت حافظ گلهٔ از دل شیدا میکرد