آواز پرندگان را میشنوم. ندا میدهند برای آخرین روز. تصویرشان را در ذهنم مجسم میکنم که از تیر برقی به تیر برق دیگر پرواز میکنند. امروز همه چیز متفاوت است. چشمانم را باز میکنم. فقط ۲۴ ساعت زمان دارم!
سریع بلند میشوم. نگاهی به چهره خودم در آینه میاندازم. این آخرین روزی است که خودم را در این آینه میبینم. به نظر میرسد سالهاست خودم را ندیدهام.
وقت را تلف نمیکنم. یک استکان چای برای خودم میریزم. در دستانم میگیرم تا گرمای آخرین چای گرمم کند. تا به حال اینقدر به بخارهای زیبایش توجه نکرده بودم. امروز همه چیز برای من حس دیگری دارد، چون پایانش است!

به اتاق بر میگردم. نگاهی به اطراف میاندازم. کتابها را از قفسه بیرون میکشم. دست نوازش بر روی جلدشان میکشم. شاید مثل مادری که دیگر قرار نیست آنها را ببیند! هرکدامشان را باز میکنم و خاطراتم زنده میشود. برای بار آخر تمام جملات هایلایت شده را میخوانم. بعد از خواندن تمام جملات، یک خودکار در دست میگیرم و اول هر کتاب جمله ای مینویسم.
هنوز کتابها و فیلمهای زیادی بود که باید میخواندم اما متاسفانه زندگی همین قدر کوتاه بود. کتابها را در یک کوله قرار میدهم. بهترین لباسم را میپوشم و عطر شکلاتی میزنم.
مادر را میبینم. در چشمان زیبایش خیره میشوم. انگار سالهاست دقیق تماشایش نکردهام. به سویاش میدوم و خودم را در آغوش مهربانش جای میدهم. بویاش را در سینههایم حبس میکنم. موهایم را نوازش میکند، چه دستان لطیفی. آخ… کاش میتوانستم وقت بیشتری را با او بگذرانم اما نمیشود. کاش بیشتر قدر میدانستم!
اشکهایم شروع به باریدن کردند. با پشت دستانم، آنها را پاک کردم. نباید این روز آخری گریه کنم! با تمام اهل خانه خداحافظی کردم.
کوچه را طی کردم. مغازهها را دیدم. بوی عطر نانهای شیرمال از نانوایی محل میآمد. چرا من تا به حال به این ها دقت نکرده بودم؟

مردم را میبینم که با شتاب و چهرههایی عصبی به دنبال کار و بار خود میروند. شاید اگر آنها هم مانند من روز آخر زندگیشان را میگذراندند، حداقل کمی لبخند میزدند!
به دیدار عزیز ترین دوستانم می روم تا برای آخرین بار در آغوششان بکشم.حتی در این روز، به سوی آدم هایی که همیشه از آنها متنفر بودم هم رفتم!
در کنار جوی خیابان حرکت میکنم. همانطور که در حال حرکت هستم، آهنگی را میخواهم گوش دهم اما این بار با وسواس بیشتری آهنگ را انتخاب میکنم؛ چون روز آخر است!
در آن طرف خیابان پارکی را میبینم. وارد پارک که میشوم بوی عطر چمنهای خیس خورده را استشمام میکنم. کفشهایم را بیرون میآورم و اجازه میدهم قطرههای آب چمن، پاهای برهنهام را لمس کنند. میدوم و میدوم تا جایی که شروع به نفس نفس زدن میکنم. بر روی همان چمنها دراز میکشم و به ابرهایی که مانند پفیلا در آسمان پراکنده شدهاند نگاه میکنم. چقدر زیبا هستند!

چرا همیشه در زندگیامان وقتی قرار است چیزی را از دست بدهیم، بیشتر به آن توجه میکنیم؟ انگار در طی آن همه سال زندگی کردن، یک بار هم به اینها توجه ای نکردهایم!
آن طرف تر دکهای میبینم. بادکنکهای رنگارنگ و تنقلات مرا به وجد میآورند. چشمم به بستنیها میخورد؛ به سویش پرواز کردم و یک بستنی شکلاتی خریدم. قصد داشتم آخرین بستی زندگیام را بخورم که ناگهان اتفاقی افتاد.
رد نگاهم را دنبال کردم و پسرکی را دیدم که در زیر سایه درخت نشسته بود و جوراب میفروخت. جرقه ای در ذهنم میآید. به سمتش میدوم و بستنی را به دستش میدهم. خوشحال میشود و میخندد و با ذوق بستنی را میخورد. من هم با او میخندم. بعد از آن تمامی جورابهایش را میخرم! پسرک که ذوق کرده بود گفت چقدر مهربونی! مدت ها بود کسی را خوشحال نکرده بودم.
در پارک صندلیهای چوبی را میبینم. چند جلد از کتابها را از کولهام بیرون میآورم و صفحهی آخر هر کدام از آنها، جورابهای رنگارنگ آن پسرک را میگذارم. این کتابها را که دیگر نمیخواهم پس بگذار دیگران بخوانند..

برمیگردم به ایستگاه اتوبوس و چند تا از کتابها را با جوراب جا میگذارم. در واحد به مردم نگاه میکنم. همهاشان انگار آشفتهاند. انگار بسیار در روزمرههایشان غرق شدهاند. چند جلد از کتابها را هم همانجا میگذارم.
راه زیادی مانده است تا اتوبوس به مقصد برسد. صدای چرخهای اتوبوس را میشنوم. انگار صدای چرخهای زندگی است که دارد میگذرد…
دفترچهام را به همراه یک خودکار بیرون میآورم و مینویسم:
زندگى موسیقى گنجشکهاست
زندگى یعنى همین پروازها،
زندگى باغ تماشاى خداست…
صبحها،
لبخندها..
آوازها..
زندگی ذرهی کاهیست،
که کوهش کردیم
زندگی نام نکوییست،
که خوارش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی،
زندگی کرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟
«سهراب سپهری»
این همان چیزی بود که اول تمام کتابهایی که امروز در شهر پخش کردم نوشته بوده بودم.
از پنجرهی اتوبوس غروب خورشید را با لذت نگاه میکنم. چشمانم را میبینم. لبخندی بر لب دارم و خوشحال از آخرین روزی که زندگی کردهام!
هر روزتون رو جوری زندگی کنید که انگار آخرین روز هست. حل بشید داخل زندگی، بی دلیل لبخند بزنید، بی دلیل به یک نفر کمک کنید و یادتون نره که کتابها را بخونید که مبادا روزی پشیمون بشید از اینکه هنوز کلی کتاب نخونده دارید..
شاد باشید 🙂
- نظرت درباره این داستان چی بود؟
- اگه پیشنهادی درباره بهتر شدن این داستان یا نوشتن داستانی مثل این داری برای ما بنویس
- پیشنهاد یا انتقادی داری؟ حتما برای ما توی نظرات بنویس، ما همشو میخونیم!
- به نویسندگی علاقه داری و میخوای نوشتن را تجربه کنی؟ به بخش ارسال مطلب برو و نوشته خوبت را برای ما ارسال کن. ما هم اونو با اسم خودت منتشر میکنیم!
- راستی یادت نره توی خبرنامه اسمارتین هم ثبت نام کنی و هر هفته ایمیلای باحال دریافت کنی (:
بیشتر بخوانید:
سیگار – قسمت سوم (پایانی) – مطالب ارسالی
صدای قلم: چه سکوت بلندی! – سید متین فقهی
همه چیز در دست تو! – سهیل کوهی اصفهانی
سیگار – قسمت دوم – مطالب ارسالی: احمد قاضی نور