
بعضی روز ها برامون غریبه. مثل مزهی یک نوشیدنی جدید که تا یک مدت مزهاش برات نامفهومه. نمیدونی باید حالت خوب باشه یا بد. درواقع یک حس خنثی عجیب تو ذهنت همش میچرخه تو خونه میچرخی و میچرخی تا یک حرفی برای بحث با خودت پیدا کنی، در آخر پیدا نمیشه که نمیشه. هیچی نیست که براش شاد باشی، تو خلا بدون هیچ حسی. دنبال بهونهای که از خونه بری بیرون و مردم رو تماشا کنی.
طرز راه رفتن، خندیدن و حتی عصبانیتشون. صدای چرخگاری پسرک سبزیفروش و صدای مردمی که با هم هماهنگه و قدم گذاشتنهایی که ناخواسته باهم یکی میشن.
به گذشته میری، میری دقیقا صاف جلوی گذشته ای که زندانیش کردی. نمیخوای بازش کنی اما دلتنگی بعضی چیزها حتی دردش مثل بریدنکاغذ با دست هم باشه، یکم حالت رو بهتر میکنه. میری جلوی همهی اونها و دوباره خودت رو جای تمام اون لحظههایی میزاری که تموم شدن. قلبت داره تندتند میزنه و نمیدونی باید دوباره زندانیش کنی یا بزاری مثل چایی تازه دم شده بسوزونتت.
همهمون زندانی شدیم، زندانی چیزهایی که هرچند هم کوچیک هستند اما عین اسید همیشه در حال خوردنته. اون روز همش به چیزهایی که گذشته فکر میکنی. حتی میخوای گریه کنی یا بخندی از اجبار ولی این بلاتکلیفی نمیزاره حست باز بشه. بغض میکنی بین ابرهای سیاه. حتی اونا هم الان حالشون مثل توعه. زندانیشون نکن. اون گذشتهای که مثل خوره میخورتت هم یه زمانی الان بوده برای خودش. یه زمانی برای خودش قدرت داشته.
اگه بخاطر دیروز درد بکشی حس خوب امروز فرار میکنه، مثل یک قاصدکی که درحال چرخشه. گذشته برای خودته اگه براش درد میکشی یادت باشه که خودت انتخابش کردی ولی قرار نیست همیشه اوضاع رو روالش بچرخه. زندانی باش اما زندانی الان. چیزی که حالمون رو هم خنثی کنه و هم بخندونتمون و هم بغضمون سرباز کنه. خودت باش نه اینکه بخوای گذشته خودت باشی 🙂
دوست اسمارتینی
- این حس معمولا چه مواقعی میاد سراغت؟
- پیشنهاد یا انتقادی داری؟ حتما برای ما توی نظرات بنویس
- راستی یادت نره توی خبرنامه اسمارتین هم ثبت نام کنی و هر هفته ایمیلای باحال دریافت کنی (:
امروز و چند روزه که یه چیز مثل اسید مدام در حال خوردنمه! و میدونم که تنها کسی که می تونه جلوشو بگیره خودمم ولی هنوز بازو نریختم توی اسیدا که خنثی شن!
امروز و چند روزه که دارم بخاطر دیروز درد میکشم و از حس خوب امروز فرار میکنم.
مرسی بخاطر نوشته قشنگ و بجات از لحاظ زمانی 🙂
اینم قشنگ ترین شعر سهراب برای اینکه یادمون باشه که “به تن لحظه خودمون،جامه اندوه مپوشانیم هرگز.”
نه تو می مانی و نه اندوه،و نه هیچیک از مردم این آبادی…
به حباب نگران لب یک رود قسم،و به کوتاهی آن
لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد؛
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگزرد:)
خیلی شعر قشنگ و به جایی بود .ممنونم.