مشورت با خدا بر سر تولدم!
همه برای رسیدن به لِنُم هیجانزده بودند. همه میخواستند زودتر آدم بودن را تجربه کنند؛ احساس کردن تکتک مولکولهای هستی، جسمانی بودن و…
ادامه مطلبهمه برای رسیدن به لِنُم هیجانزده بودند. همه میخواستند زودتر آدم بودن را تجربه کنند؛ احساس کردن تکتک مولکولهای هستی، جسمانی بودن و…
ادامه مطلبمیخواهم از اولین دیدارمان سخن بگویم. آن موقعها تازه شروع کرده بودم به تنهایی سفر کردن در کافههای شهر. دفتر کوچک و قلمم تنها چیزی و…
ادامه مطلبچند وقتیست که ذهنم بدجوری بلوکه شده است! آنقدر حرف زدم، گوش ندادم، نوشتم و نخواندم که حس میکنم توان و فکرم تمام شده است. فقط دوست دارم و…
ادامه مطلبصف تلهکابین خیلی شلوغ بود. تقریبا مثل همیشه. تو اون گرمای تابستون واقعا نمیشد تحملش کرد. آب معدنی رو هم تا ته تموم کرده بودیم. حالا و…
ادامه مطلبدستش را با عصبانیت بر روی میز کوبید و گفت: «یعنی چه که شکایتم پذیرفته نیست؟!» کارمند سرش را در میان دستانش گرفت و گفت: «خب داری حرف و…
ادامه مطلبامروز صبح با صدای صحبتهای مادرم بیدار شدم. نامفهوم بود. فقط شنیدم که گفت: «باز هم فکر کن. کمکتون میکنیم. این راه درستی نیست. آینده رو و…
ادامه مطلبآب میشد. از بین میرفت تا من از اشکهاش متولد بشم. اشکهاش گرم بود، به من جون میداد، باهاش محکم میشدم. ولی همینطور که من تکمیل و…
ادامه مطلبروزی روزگاری در بیابانی که از زمینش آتش به آسمان میریخت، کاکتوس بزرگ و با تجربهای زندگی میکرد. اهالی بیابان به او پروفسور کاکتوسیان و…
ادامه مطلبدر روزگاران قدیم، رودی بود پرآب، پرخروش. بیهراس حرکت میکرد. هیچ چیز نمیتوانست جلوی حرکت او را بگیرد. او زیبا بود و شفاف. پروانه هم از و…
ادامه مطلبصدای برگها و گردباد پیش از باران بلند میشود. دستی بر روی کلمات جلد کتاب میکشم. بر روی صندلی چوبی در همان نزدیکی می نشینم و…
ادامه مطلب