اگه از بلندی آسمون بترسی، نمیتونی صاحب ماه بشی!
چند وقتیست که ذهنم بدجوری بلوکه شده است! آنقدر حرف زدم، گوش ندادم، نوشتم و نخواندم که حس میکنم توان و فکرم تمام شده است. فقط دوست دارم و…
ادامه مطلبچند وقتیست که ذهنم بدجوری بلوکه شده است! آنقدر حرف زدم، گوش ندادم، نوشتم و نخواندم که حس میکنم توان و فکرم تمام شده است. فقط دوست دارم و…
ادامه مطلبصف تلهکابین خیلی شلوغ بود. تقریبا مثل همیشه. تو اون گرمای تابستون واقعا نمیشد تحملش کرد. آب معدنی رو هم تا ته تموم کرده بودیم. حالا و…
ادامه مطلبدستش را با عصبانیت بر روی میز کوبید و گفت: «یعنی چه که شکایتم پذیرفته نیست؟!» کارمند سرش را در میان دستانش گرفت و گفت: «خب داری حرف و…
ادامه مطلبامروز صبح با صدای صحبتهای مادرم بیدار شدم. نامفهوم بود. فقط شنیدم که گفت: «باز هم فکر کن. کمکتون میکنیم. این راه درستی نیست. آینده رو و…
ادامه مطلبآب میشد. از بین میرفت تا من از اشکهاش متولد بشم. اشکهاش گرم بود، به من جون میداد، باهاش محکم میشدم. ولی همینطور که من تکمیل و…
ادامه مطلبروزی روزگاری در بیابانی که از زمینش آتش به آسمان میریخت، کاکتوس بزرگ و با تجربهای زندگی میکرد. اهالی بیابان به او پروفسور کاکتوسیان و…
ادامه مطلبدر روزگاران قدیم، رودی بود پرآب، پرخروش. بیهراس حرکت میکرد. هیچ چیز نمیتوانست جلوی حرکت او را بگیرد. او زیبا بود و شفاف. پروانه هم از و…
ادامه مطلبصدای برگها و گردباد پیش از باران بلند میشود. دستی بر روی کلمات جلد کتاب میکشم. بر روی صندلی چوبی در همان نزدیکی می نشینم و…
ادامه مطلبکلاس ریاضی داشتیم. دیگه حالم داشت به هم میخورد از این همه فرمول و عدد. و انگار خدا حرفام رو شنید، زنگ خورد! انگار تازه متولد شدم و…
ادامه مطلبهوا سرد است. ابرها، خورشید را کنار زدهاند. به نظر می رسد، فکر باریدن دارند. برای اینکه سریعتر برسم، قدمهایم را تندتر میکنم. هوا سردتر میشود و من برای شوق…
ادامه مطلب